Saturday, March 17, 2007

حکایت - ایثار

مرد و زن جواني سوار بر موتور در دل شب مي راندند .آن ها عاشقانه ... يكديگر را دوست داشتندزن جوان : يواش برو من مي ترسممرد جوان : نه اين جوري خيلي بهترهزن جوان : خواهش ميكنم من خيلي مي ترسممرد جوان : خوب ، اما اول بايد بگويي كه دوست دارمزن جوان : دوست دارم ، حالا ميشه يواشتر برونيمرد جوان : مرا محكم بگيرزن جوان : خوب ، حالا مي شه يواش بريمرد جوان : به شرط اين كه كلاه كاسكت مرا برداري و روي سر خودت بگزاري ، آخه نمي تونم راحت برونم اذيت مي كنهروز بعد واقعه اي در روزنامه ثبت شده بود برخورد موتور سيكلت با ساختمان حادثه آفريد . در اين سانحه كه به دليل بريدن ترمز موتور سيكلت رخ داد يكي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشتمرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود . پس بدون اينكه زن جوان را مطلع كند با ترفندي كلاه كاسكت خود را بر سر او گذاشت و خواست تا براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home