Sunday, May 23, 2010

عشق پیرمرد

به نام خدا

پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و
آسیب دید. عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه
رساندند.

پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: "باید
ازشما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد
پیرمرد غمگین شد، گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست.



پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند.زنم در خانه سالمندان است. هر
صبح آنجا می روم و صبحانه را با او می خورم. نمی خواهم دیر شود!

پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی
متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی
شناسد!


پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح
برای صرف صبحانه پیش او می روید؟


پیرمرد با صدایی گرفته ، به آرامی گفت :

اما من که می دانم او چه کسی است...!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home