حکایت
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل گرانبها و جدید خود با سرعت از خیابان کم رفت و امدی می گذشت.ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در خیابان ، یک پسر بچه پاره اجری به سمت او پرتاب کرد. پاره اجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت و او را سرزنش کرد.پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادرر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین اافتاده بود جلب کند . پسرک گفت: اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از ان عبور میکند. برادر بزرگترم از روی صندلی چرخدارش بر زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.برای اینکه شما را متوقف کنم ، ناچار شدم از این پاره اجر استفاده کنم.مرد بسیار متاثر شد و از پسر عذرخواهی کرد . برادر پسرک را بلند کرد و روی صندلیش نشاند و سوار اتومبیل گرانبهایش شد و به ارامی به راهش ادامه داد.
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره اجر به طرفتان پرتاب کنند.خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند . اما بعضی اوقات که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود که پاره اجری به طرف ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه؟
با ارزوی سلامتی و موفقیت
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره اجر به طرفتان پرتاب کنند.خدا در روح ما زمزمه میکند و با قلب ما حرف میزند . اما بعضی اوقات که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود که پاره اجری به طرف ما پرتاب کند.این انتخاب خودمان است که گوش کنیم یا نه؟
با ارزوی سلامتی و موفقیت
1 Comments:
What a good story! I likeed it!
Post a Comment
<< Home