Sunday, April 22, 2007

حکایت- رسم عاشقی- حکایت

پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بودپير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنندپير مرد گفت : به خوب جايي مي رويسالك گفت : چرا ؟پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كندسالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟پير مرد گفت : تا راست چه باشدسالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كندپير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟سالك گفت : نهپير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟سالك گفت : ندانمپير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانمسالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسمپير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازيسالك گفت : براي رسيدن شتاب دارمپير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كردسالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيندپيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردندسالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اندپير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشددختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاريسالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشمپير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كنسالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشويسالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكندپير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيردسالك روزي دگر بماندپير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشتسالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارشپير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويمسالك گفت : بر شنيدن بي تابمپير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطيسالك گفت : هر چه باشد گر دن نهمپير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گرددسالك گفت : اين كار بسي دشوار باشدپير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمودسالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودمپير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده ايسالك گفت : آريپير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن توسالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره استسالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتيسالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبودپير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟سالك گفت : همان كنم مه تو گوييسالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفتمرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرسسالك گفت : چرا ؟مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراندسالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارندمرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گريي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كنسالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيدپير مرد گفت : چه ديدي ؟سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادتپير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي

1 Comments:

Anonymous Anonymous said...

سلام آریایی احمد:
حکایت جالبی بود، باز هم ادامه بده،مطالب با حال باز هم بنویس، منتظرم،

jeferson980@yahoo.com

4:17 PM  

Post a Comment

<< Home