Sunday, July 08, 2007

در مطب دكتر به شدت به صدا در آمد. دكتر گفت در را شكستي! بيا تو. در باز شد و دختر كو چولوي نه ساله كه خيلي پريشان بود به طرف دكتر دويد و گفت: آقاي دكتر! مادرم! و در حالي كه نفس نفس میزد ادامه داد: التماس ميكنم با من بياييد.
مادرم خيلي مريض است، دكتر گفت: بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت خانه كسي نميروم، دخترك گفت: ولي دكتر،‌اگر شما نياييد اوميميرد! و اشك از چشمانش سرازير شد.
دل دكتر به رحم آمد وتصميم گرفت همراه او برود
دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رخت خواب افتاده بود، دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح كه علايم بهبودي در او ديده شد.
زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد، دكتر به او گفت: بايد از دخترت تشكر كني، اگر او نبود حتما ميمردي! مادر با تعجب گفت: ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته! و به عكس بالاي تختش اشاره كرد، پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد، اين همان دختر بود! يك فرشته كوچك و زيبا.....

0 Comments:

Post a Comment

<< Home