حکایت --کلوچه----اشکاوند---اشکاوند
یک شب در فرودگاه ، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود .زن برای اینکه یک جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت ، سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . زن غرف مطالعه بود ، که ناگاه متوجه مردی شد که در کنار او نشسته بود و بدون هیچ شرم و حیایی ، یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد .زن برای اینکه مشکل و ناراحتی ای پیش نیاید چیزی نگفت و اصلا به روی خود نیاورد و همچنان که به مطالعه ادامه میداد ، هر از چند گاهی ... کلوچه ای را هم برمیداشت و میخورد .زن به ساعتش نگاهی انداخت و متوجه شد که : " دزد " بی چشم و رو پاکت کلوچه اش را تقریبا خالی کرده است ... هرچه میگذشت زن خشمگین تر میشد . با خود اندیشید که اگر من آدم بخشنده و خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی تا بحال چشمش را کبود کرده بودم .با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمیداشت ، مرد نیز برمیداشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن ماند که چه کند ... که ناگهان متوجه شد آن مرد در حالیکه لبخندی بر چهره اش نقش بسته ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت ، آنرا نصف کرد و در حالیکه نصف کلوچه را بطرف زن دراز میکرد ، نصف دیگر را توی دهانش گذاشت و خورد .زن با عصبانیت نصف کلوچه را از دست مرد قاپید و پیش خود گفت : " اوه ، عجب آدم نفهمی !!! ... مردک خجالت نمیکشه ، دزدی که میکنه ... هیچ ... حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. "این زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد ، به همین دلیل ، وقتی پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید و وسایلش را جمع کرد و بدون آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .زن سوار هواپیما شد و در صندلی اش آرام گرفت . سپس دنبال کتابش گشت ، تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند .دستش را که توی کیفش برد ، متوجه شد که چیز دیگری در کیفش ، غیر از کتاب هم هست .آنرا بیرون آورد .آنچه که او در جلوی چشمانش دید ، پاکت کلوچه سربسته ای بود که یکی دو ساعت پیش خریده بود .
شاد باشيد
شاد باشيد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home