Tuesday, June 27, 2006

دل شکسته

به نام خداوند خوبیها و به نام خداوند زیباییهاامیدوارم خوشتون بیاد.من از نعمت بینایی برخوردارم اما این شعرو فقط به این خاطر نوشتم که خیلی از ما گاهی با یه حرف دل کسی رو به درد می یاریم که شاید هزار بار از ما به خدا نزدیکتره....من خدا را دیدمشبی از شبها بود ماه پيدا بود...غصه ی روز گذشته در دلم غوغا بودیکنفر گفت مرا که خدا دوست ندارد تو را!که اگر داشت تو هم میدیدیوای خدایا!تو چرا دوست نداری مرا؟!گریه کردم و با آب دو چشمیک وضو بستاندمو نمازم خواندمو سخن ها گفتمو خدا ساکت بودو تماشا می کرد"راست می گفت خدایاتو چرا دوست نداری مرا؟"گریه کردم خوابم بردو خدا را دیدمکه تماشا می کردبار اول بود که من می دیدمو چه زیبا بودچشم ها می دیدنداما کاش سخن می گفتمکه می گفتم:این همه زیباییوای خدایا من چرا نابینا؟هیچ نگفتم امااو شنید!!!!خوابم از چشم ربودباز چشم ها می دیدندیکسره تاریکی و غم بود و گناهچشم ها مسخ...تباهآن کسی کو گفت مراکه خدا دوست ندارد تو رامن بدیدم او رادل اوپنهان بودپشت چشمان سیاهشو فقط من دیدمآنهمه تاریکی...آنهمه زشتی را...معنی چشم که او گفت همین بود؟!!چشم یعنی آنکه:پشت اوپنهان است همه ی تاریکیروزگاری یادم هستکودکی بیش نبودممادرم راپرسیدمچشم یعنی چه؟!گفت:دخترم!چشم ها آینه اندکه بیابی دل راو ببینی که چه زیباست !!!دل این آدم هاولی اما حالاوای خدایا من نمی خواهم که ببینمچشم های کورم رااز تو می خواهم...از تو می خواهم...چه شبی بود آن شبصبح که شدچشم ها بگشودموای خدایا شکرت!!من نمی دیدم آن همه زشتی راحالا هر شبم می گذردبه خیال آن شبمن خدا را دیدمچه تفاوت دارد که ببینم یا نبینمدل آدم ها را.........

0 Comments:

Post a Comment

<< Home