Monday, September 03, 2007

حکایت**** گل صداقت*****

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند . وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است. او اين خبر را به دخترش داد . دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم. روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم ، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود . آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد . دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند . اما بي نتيجه بود و گلي نروييد . روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند . شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار ، همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور مي كند؛ گل صداقت ............زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود .آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟؟؟!!!!

ASHKAVAND******* اشکاوند

0 Comments:

Post a Comment

<< Home