Saturday, July 22, 2006

گوناگون -اشکاوند

پسرك باهوش نگاهش خبر از كشف تازه اي ميداد... دوان ....دوان.... مادر را برای
ديدن خدا به حياط خانه برد.مادر فكر مي كرد پسرك جانوري غريب ديده و در تصور خود او را خدا مي خواند . اما پسرك با دستان كوچكش به شبنمي اشاره كرد كه بر روي گلبرگ هاي سرخ رنگ گل نشسته بود . مادر از تصور پاك و معصومانه كودكش اشك ريخت و او را در آغوش كشيدكودك پاكترين ذره را خدا مي دانست
اشکاوند: :
ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home