Monday, March 30, 2009
Monday, March 16, 2009
کوچ بنفشه ها
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاك
شعری که فرهاد میخواند:
در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین
جای میدهند
جوی هزار زمزمه درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد
هر کجا که خواست
در روشنایی باران
در آفتاب پاک
شعر از محمدررضا شفیعی کدکنی
شاد وپیروز وایام به کام همموطنانم
درسرتاسر جهان
احمد--اشکاوند
کوچ بنفشههای مهاجر زیباست
در نیمروز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ای کاش
ای کاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویشتن ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاك
شعری که فرهاد میخواند:
در روزهای آخر اسفند
در نیمروز روشن
وقتی بنفشهها را
با برگ و ریشه و پیوند و خاک
در جعبههای کوچک چوبین
جای میدهند
جوی هزار زمزمه درد و انتظار
در سینه میخروشد و بر گونهها روان
ای کاش آدمی وطنش را
همچون بنفشهها
میشد با خود ببرد
هر کجا که خواست
در روشنایی باران
در آفتاب پاک
شعر از محمدررضا شفیعی کدکنی
شاد وپیروز وایام به کام همموطنانم
درسرتاسر جهان
احمد--اشکاوند