Saturday, July 26, 2008

MEMORY

Three old ladies are sitting in a diner, chatting about various things.

One lady says, "You know, I'm getting really forgetful. This morning, I was standing at the top of the stairs, and I couldn't remember whether I had just come up or was about to go down."

The second lady says, "You think that's bad? The other day, I was sitting on the edge of my bed and I couldn't remember whether I was going to sleep or had just woken up!"

The third lady smiles smugly, "Well, my memory is just as good as it's always been, knock on wood," she says as she raps on the table. Then with a startled look on her face, she asks, "Who's there?"

ارزش مهربانی

مهربانی همیشه ارزشمندتر است




بانوى خردمندى در كوهستان سفر مى كرد كه سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا كرد. روز بعد به مسافرى رسید كه گرسنه بود.





بانوى خردمند كیفش را باز كرد تا در غذایش با مسافر شریك شود. مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در كیف بانوى خردمند دید، از آن خوشش آمد و از او خواست كه آن سنگ را به او بدهد.





زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد.مسافر بسیار شادمان شد و از این كه شانس به او روى كرده بود، از خوشحالى سر از پا نمى شناخت. او مى دانست كه جواهر به قدرى با ارزش است كه تا آخر عمر، مى تواند راحت زندگى كند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا كند.





بالاخره هنگامى كه او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:«خیلى فكر كردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است، اما آن را به تو پس مى دهم با این امید كه چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى. اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده كه به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى!»

Wednesday, July 23, 2008

Birthday

today is my birthday and I am 42,
I chek to see which famous people
were born on this date, but not find any one
exept me! I am not famous it is better.
I pray that my family and my granddaughter are healthy and peace.

Ahmad- Ashkavand

Tuesday, July 22, 2008

parents and son

An older couple had a son, who was still living with them.

The parents were a little worried, as the son was still unable

to decide about his career path, so they decided to do a small

test.

They took a ten-dollar bill, a Bible, and a bottle of whiskey,

and put them on the front hall table. Then they hid, hoping

he would think they weren't at home.

The father told the mother, "If he takes the money, he will be

a businessman; if he takes the Bible, he will be a priest; but

if he takes the bottle of whiskey, I'm afraid our son will be

a drunkard."

So the parents took their place in the nearby closet and waited

nervously, peeping through the keyhole they saw their son

arrive home.

He saw the note they had left, saying they'd be home later.

Then, he took the 10-dollar bill, looked at it against the

light, and slid it in his pocket. After that, he took the

Bible, flicked through it, and took it also. Finally, he

grabbed the bottle, opened it, and took an appreciative whiff

to be assured of the quality, then he left for his room

carrying all the three items.

The father slapped his forehead, and said, "Damn! It's even

worse than I ever imagined..."

"What do you mean?" his wife inquired.

"He's gonna be a politician!" the father replied.

GOOD LUCK
Ashkavand

Sunday, July 20, 2008

بهانه

از باغ مي‌برند چراغاني‌ات كنند
تا كاج جشنهاي زمستاني‌ات كنند

پوشانده‌اند «صبح» تو را «ابرهاي تار»
تنها به اين بهانه كه باراني‌ات كنند

يوسف! به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار مي‌برند كه زنداني‌ات كنند

اي گل گمان مكن به شب جشن مي‌روي
شايد به خاك مرده‌اي ارزاني‌ات كنند

يك نقطه بيش فرق رحيم و رجيم نيست
از نقطه‌اي بترس كه شيطاني‌ات كنند

آب طلب نكرده هميشه مراد نيست
گاهي بهانه‌اي است كه قرباني‌ات كنند

Monday, July 07, 2008

ارزیابی عملکرد

Performance

Appraisal




A little boy went into a drug store, reached for a soda carton and pulled it over to the telephone. He climbed onto the carton so that he could reach the buttons on the phone and proceeded to punch in seven digits.

The store-owner observed and listened to the conversation: The boy asked, "Lady, Can you give me the job of cutting your lawn? The woman replied, "I already have someone to cut my lawn."

"Lady, I will cut your lawn for half the price of the person who cuts your lawn now." replied boy. The woman responded that she was very satisfied with the person who was presently cutting her lawn.

The little boy found more perseverance and offered, "Lady, I'll even sweep your curb and your sidewalk, so on Sunday you will have the prettiest lawn in all of Palm beach , Florida ." Again the woman answered in the negative.

With a smile on his face, the little boy replaced the receiver. The store-owner, who was listening to all, walked over to the boy and said,
"Son... I like your attitude; I like that positive spirit and would like to offer you a job."

The little boy replied, "No thanks, I was just checking my performance with the job I already have. I am the one who is working for that lady, I was talking to!"

Good Luck
ASHKAVAND

گلی سرخ برای معشوق

گلی سرخ برای محبوبم


"جان بلا نکارد" از روی نیکمت برخاست. لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشی انبوه جمعیت که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت. دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی فلوریدا با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود. اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشت هایی با مداد که در حاشیه صفحات آن به چشم می خورد. دست خطی لطیف از ذهنی هشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت. در صفحه اول "جان" توانست نام صاحب کتاب را بیابد : "دوشیزه هالیس می نل" . با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند. "جان" برای او نامه ی نوشت و ضمن معرفی خود از او در خواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد "جان" سوار بر کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود. در طول یک سال و یک ماه پس از آن، دو طرف به تدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند. هر نامه همچون دانه ی بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. "جان" درخواست عکس کرد ولی با مخالفت "میس هالیس" رو به رو شد. به نظر "هالیس" اگر "جان" قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. وقتی سرانجام روز بازگشت "جان" فرا رسید آنها قرار نخستین دیدار ملاقات خود را گذاشتند: 7 بعد از ظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک. هالیس نوشته بود: "تو مرا خواهی شناخت از روی رز سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت." بنابراین راس ساعت 7 بعد از ظهر "جان " به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان "جان " بشنوید:

" زن جوانی داشت به سمت من می آمد بلند قامت وخوش اندام - موهای طلایی اش در حلقه هایی زیبا کنار گوش های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی اش به رنگ آبی گل ها بود و در لباس سبز روشنش به بهاری می ماند که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او گام بر داشتم کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم. لب هایش با لبخند پر شوری از هم گشوده شد اما به آهستگی گفت "ممکن است اجازه بدهید من عبور کنم؟" بی اختیار یک قدم به او نزدیک تر شدم و در این حال میس هالیس را دیدم که تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدود 50 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود، مچ پای نسبتا کلفتش توی کفش های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبزپوش از من دور شد و من احساس کردم که بر سر یک دو راهی قرار گرفته ام از طرفی شوق تمنایی عجیب مرا به سمت دختر سبزپوش فرا می خواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنی واقعی کلمه مسحور کرده بود به ماندن دعوت می کرد. او آن جا ایستاده بود و با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید و چشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد. از همان لحظه دانستم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود. اما چیزی بدست آورده بودم که حتی ارزشش از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبها که می توانستم همیشه به او افتخار کنم . به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم . با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تاثری که در کلامم بود متحیر شدم. من "جان بلا نکارد" هستم و شما هم باید دوشیزه "می نل" باشید. از ملاقات با شما بسیار خوشحالم ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت" فرزندم من اصلاً متوجه نمی شوم! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست. او گفت که این فقط یک امتحان است!"

طبیعت حقیقی یک قلب تنها زمانی مشخص می شود که به چیزی به ظاهر بدون جذابیت، پاسخ بدهد.

Sunday, July 06, 2008

عاشق تر از عشق : more than "LOVE"!!..

It is impossible to capture in words
The feeling I have for you

They are the strongest feeling that I
Have ever had about

Yet when I try to tell you them
Or try write them to you

The words do not even begin to touch

The depths of my feelings

And though I cannot explain the essence of

These phenomenal feelings

I can tell you what I feel like when I am with you

When I am whit you it is as if
I were a bird flying freely in the clear blue sky

When I am with you it is as ifI were a flower opening up my petals of life

When I am whit you it is as if
I were the waves of the ocean crashing strongly
Against the shore

When I am with you it is as if

I were the rainbow after the storm

Proudly showing my colours

Whwn I am with you it is as if
Everything that is beautiful surrounds us


this is Just a very small part

of how wonderful feel


When I am with you Maybe the word "love" was invented to explain
The deep, all encompassing feeling that
I have For you
But some how it is not strong enough
But since it is the best word that there is
Let me tell you a thousand times
I love you more than "LOVE"!!...

GOOD LUCK****Ashkavand***** اشکاوند

Wednesday, July 02, 2008

هفت اصل بیل گیتس

اصل اول: در زندگي، همه چيز عادلانه نيست، بهتر است با اين حقيقت کنار بياييد.
اصل دوم: دنيا براي عزت نفس شما اهميتي قايل نيست. در اين دنيا از شما انتظار مي‌رود که قبل از آن‌که نسبت به خودتان احساس خوبي داشته باشيد، کار مثبتي انجام دهيد.

اصل سوم: پس از فارغ‌التحصيل شدن از دبيرستان و استخدام، کسي به شما رقم فوق‌العاده زيادي پرداخت نخواهد کرد. به همين ترتيب قبل از آن‌که بتوانيد به مقام معاون ارشد، با خودرو مجهز و تلفن همراه برسيد، بايد براي مقام و مزايايش زحمت بکشيد.

اصل چهارم: اگر فکر مي‌کنيد، آموزگارتان سختگير است، سخت در اشتباه هستيد. پس از استخدام شدن متوجه خواهيد شد که رئيس شما خيلي سختگيرتر از آموزگارتان است، چون امنيت شغلي آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزي در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌هاي ما براي اين کار اصطلاح ديگري داشتند، از نظر آنها اين کار «يک فرصت» بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نيستيد، والدين خود را ملامت نکنيد، از ناليدن دست بکشيد و از اشتباهات خود درس بگيريد.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشويد، والدين شما هم جوانان پرشوري بودند و به قدري که اکنون به نظر شما مي‌رسد، ملال‌آور نبود

سفرنامه مکه ومدینه

سرانجام پس از دو سال انتظار در تاریخ 19/3/1387
ساعت 30/9 صبح هواپیما به سمت مدینه منوره پرواز کردو پس از دو ساعت در فرودگاه مدینه به زمین نشست واقعا که سفری بسیار معنوی
را به اتفاق همسر گرامی داشتیم دیدن مسجدالنبی که به نظر من یکی
از مظاهر وزیباییهای جهان اسلام است و در طراحی ومعماری کم نظیر
است بسیار لذت بخش و دلنشین بود. زیر بقعه سبز آرامگاه رسول اکرم ( ص) قرار دارد قبور ائمه در قبرستان بقیع اما حکایت دیگری است از
مظلومیت .
بعد از یک هفته در مسجد شجره در مدینه محرم شدیم و فاصله 420
کیلومتری تا مکه مکرمه را شب هنگام جهت انجام مناسک عمره مفرده
طی نمودیم و مناسک را بجا آوردیم یکی از مناسک " طواف کعبه "
میباشد طواف یعنی " دور خانه خدا گشتن " و واقعا چیزی لذت بخش تر از
آن وجود ندارد بی جهت نیست کودک که بودیم مادرانمان می گفتند " الهی دورت بگردم"
از دیگر مظاهر سفر حج آشنایی با مسلمانان دیگر کشورهاست که
من از فرصت استفاده کردم و با مختصر آشنایی که به زبان عربی
و انگلیسی داشتم با دوستانی از کشورهای مصر هند انگلیس گپی زدیم
که از من دعوت کردند به کشورشان سفر کنم ومن هم به هکذا" از نصف
جهان دیدار کنند.خاطرات زیادی دارم که در فرصت مناسب خواهم نوشت.