Sunday, September 30, 2007

چه کسی گوشش سنگین است؟

چه کسی کر است؟
مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوائيش کم شده است. به نظرش رسيد که همسرش بايد سمعک بگذارد ولى نميدانست اين موضوع را چگونه با او در ميان بگذارد. بدين خاطر، نزد دکتر خانوادگىشان رفت و مشکل را با او در ميان گذاشت. دکتر گفت براى اين که بتوانى دقيقتر به من بگويى که ميزان ناشنوايى همسرت چقدر است آزمايش سادهاى وجود دارد. اين کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: «ابتدا در فاصله ٤ مترى او بايست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو. اگر نشنيد همين کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن. بعد در ٢ مترى و به همين ترتيب تا بالاخره جواب دهد.» آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهيه شام بود و خود او در اتاق تلويزيون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است. بگذار امتحان کنم. سپس با صداى معمولى از همسرش پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ جوابى نشنيد. بعد بلند شد و يک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسيد: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم پاسخى نيامد. باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقريباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزيزم شام چى داريم؟ باز هم جوابى نشنيد. باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسيد. سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نيامد. اين بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزيزم شام چى داريم؟ زنش گفت: مگه کرى؟ براى پنجمين بار میگم: خوراک مرغ! نتيجه اخلاقى مشکل ممکن است آنطور که ما هميشه فکر میکنيم در ديگران نباشد و شاید در خود ما باشد!
موفق باشید -*****

احمد---اشکاوند

Tuesday, September 25, 2007

عشق مارمولک

عشق مارمولک!!
اين يک داستان واقعي است که در ژاپن اتفاق افتاده است.
شخصي ديوار خانه اش را براي نوسازي خراب مي کرد.خانه هاي ژاپني داراي فضايي خالي بين ديوارهاي چوبي هستند. اين شخص در حين خراب کردن ديوار در بين ان مارمولکي را ديد که ميخي از بيرون به پايش کوفته شده است.
دلش سوخت و يک لحظه کنجکاو شد .وقتي ميخ را بررسي کرد تعجب کرد اين ميخ ده سال پيش هنگام ساختن خانه کوبيده شده بود!!!
چه اتفاقي افتاده؟
مارمولک ده سال در چنين موقعيتي زنده مونده !!!در يک قسمت تاريک بدون حرکت.
چنين چيزي امکان ندارد و غير قابل تصور است.
متحير از اين مساله کارش را تعطيل و مارمولک را مشاهده کرد.
تو اين مدت چکار مي کرده؟چگونه و چي مي خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه مي کرد يکدفعه مارمولکي ديگر با غذايي در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شديدا منقلب شد.
ده سال مراقبت. چه عشقي ! چه عشق قشنگي!!!
اگر موجود به اين کوچکي بتواند عشق به اين بزرگي داشته باشد پس تصور کنيد ما تا چه حدي مي
توانيم عاشق شويم اگر سعي کني

Sunday, September 16, 2007

حکایت ---عشق واقعی---حکایت

حکایت
عشق حقیقی
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت .موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او منزجر بود .زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید :- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت :- بله، شما چه عقیده ای دارید؟ - من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت :»همسر تو گوژپشت خواهد بود .«درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم: «اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن .«فرومتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید .او سالهای سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

گونا گون- عشق از زبان یه نی نی کوچولو

براي كشف درياهاي جديد بايد شهامت ترك ساحل آرام خود را داشته باشيد اين جهان جهان تغيير
است نه جهان تقدير
اگر كسي تو را آنگونه كه مي خواهي دوست ندارد به اين معني نيست كه تو را با تمام وجودش دوست ندارد
هرگز توان خودت را در تغيير دادن خويش دست كم نگير
هرگز توان خودت را در تغيير دادن ديگران دست بالا نگير
به ياد داشته باش برنده ها كاري را انجام مي دهند كه بازنده ها دلشان نمي خواهد انجام دهند
حالا يه جوك
از يه ني ني کوچولوی ملوس ميپرسن كه عشق يعني چي؟
ميگه: اخش يحني بذالي اونم از پفكت بخوله اما فقط دوتا دونه ها

شاد باشید

احمد-اشکاوند

Good News--Congratulation

نتایج کنکور سراسری اعلام شده و دختر خواهرم در رشته پزشکی دانشگاه
کاشان قبول شده . صمیمانه بهش تبریک می گم و خیلی خوشحال شدم تا این خبر را شنیدم
براش دعا می کنم و امیدوارم در تمام مراحل زندگیش موفق بشه

Saturday, September 08, 2007

الو ...الو... مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟

الو ... الو... سلام کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟پس چرا کسی جواب نمیده؟ یهو یه صدای مهربون! مثل اینکه صدای یه فرشتس ، بله با کی کار داری کوچولو؟خدا هست؟ باهاش قرار داشتم... قول داده امشب جوابمو بده.بگو من میشنوم . کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟ من با خدا کار دارم ...هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟فرشته ساکت بود ، بعد از مکثی نه چندان طولانی : نه خدا خیلی دوستت داره مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟؟بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه میکنما...بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛بگو زیبا بگو، هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو.. دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون، خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا... چرا؟این مخالف تقدیره چرا دوست نداری بزرگ بشی؟ آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ، ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟ نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟ مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم مگه ما باهم دوست نیستیم؟ پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟ مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ، محبوب ترین مخلوق من ... چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه... کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفتکاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند . دنیا برای تو کوچک است ...بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی ...کودک کنار گوشی تلفن، درحالی که لبخند برلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت.
**********************

Wednesday, September 05, 2007

بهترین ها

بهترین ها
بهترین بخشش آن است که ، منتظر تشکر نباشی .بهترین عادت آن است که ، همیشه در سلام ، پیش دستی کنی .بهترین خصلت آن است که ، هیچ کس را نرنجانی .بهترین خداحافظی آن است که ، حتما سلامی در پی داشته باشد .بهترین قدردانی آن است که ، در عمل باشد نه بر زبان . بهترین عشق آن است که ، دو طرفه باشد .بهترین شغل آن است که ، از انجامش لذت ببری .بهترین غذا آن است که ، با دل خوش خورده شود . بهترین پول آن است که ، از راه حلال و با اتکا به خود به دست آورده باشی .بهترین پدر و همسر آن است که ، خانواده در کنارش احساس امنیت و شادی کنند . بهترین مادر و همسر آن است که ، تنها بتوانی چند ساعت نبود او را در خانه تحمل کنی نه بیشتر .بهترین فرزند آن است که ، به او افتخار کنی .بهترین دوست آن است که ، با او راحت باشی و هر لحظه که بخواهی ، بتوانی حرف دلت را به او بزنی .بهترین ترانه و آهنگ آن است که ، تو را به یاد خاطره ای خوش بیندازد .بهترین مسافرت آن است که ، همیشه آرزوی تکرارش را داشته باشی .بهترین خانه آن است که ، همیشه از آن صدای خنده و شادی بشنوی .بهترین احساس آن است که ، شادی را در زیر پوستت حس کنی .بهترین انگیزه آن است که ، تو را به تحرک و تلاش بیشتر وادارد .بهترین هدف آن است که ، قابل دسترسی باشد .بهترین هدیه آن است که ، بدون توجه به ارزش آن و با عشق خالص اهدا شود .بهترین حادثه آن است که ، زندگی تو را متحول سازد .بهترین خاطره آن است که ، تنها با فکر کردن به آن در عین افسردگی تو را شاد و سرحال سازد .بهترین منظره آن است که ، صورتی را با اشک شوق ببینی .و بالاخره بهترین انسان آن است که ، به مصلحت خدا معتقد باشد و بداند آن چه بر او پیش آمده یا پیش خواهد آمد به صلاح اوست و این را فقط خدا می داند و بس ...
بهترين نعمت خدا داشتن دوستان خوبي چون شما عزيز بزرگوار است.

اشکاوند---------ASHKAVAND
موفق باشید

Monday, September 03, 2007

حکایت**** گل صداقت*****

دويست و پنجاه سال پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم به ازدواج گرفت. او با مرد خردمندي مشورت كرد و تصميم گرفت كه تمام دختران جوان منطقه را دعوت كند تا از ميان آنان دختري سزاوار را برگزيند . وقتي كه خدمتكار پير قصر ماجرا را شنيد بشدت غمگين شد زيرا او مي دانست كه دخترش مخفيانه عاشق شاهزاده است. او اين خبر را به دخترش داد . دخترش گفت كه او هم به آن مهماني خواهد رفت . مادر گفت: تو بختي نداري، نه ثروتمندي و نه خيلي زيبا.دختر جواب داد: مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي كند اما فرصتي است كه دست كم براي يك بار هم كه شده او را از نزديك ببينم. روز موعود فرارسيد و شاهزاده به دختران گفت: به هريك از شما دانه اي مي دهم ، كسي كه بتواند در عرض شش ماه زيبا ترين گل را براي من بياورد ملكه آينده چين مي شود . آن دختر هم دانه را گرفت و در گلداني كاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد . دختر با باغبانان بسياري صحبت كرد و آنان راه گلكاري را به او آموختند . اما بي نتيجه بود و گلي نروييد . روز موعود فرا رسيد دختر با گلدان خاليش منتظر ماند و ديگر دختران هر كدام با گل زيبايي به رنگ ها و شكل هاي مختلف در گلدانهاي خود حاضر شدند . شاهزاده هر كدام از گلدانها را با دقت بررسي كرد و در پايان اعلام كرد كه دختر خدمتكار ، همسر آينده او خواهد بود. همه اعتراض كردند كه شاهزاده كسي را انتخاب كرده كه در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است. شاهزاده گفت: اين دختر تنها كسي است كه گلي را به ثمر رسانده كه او را سزاوار همسري امپراطور مي كند؛ گل صداقت ............زيرا چيزي كه به شماها داده بودم دانه نبود بلكه سنگريزه بود .آيا امكان دارد گلي از سنگريزه برويد؟؟؟!!!!

ASHKAVAND******* اشکاوند
I really miss you There's something that I gotta say The things we did, the things we said Keep coming back to me and make me smile again You showed me how to face the truth Everything that's good in me I owe to you Though the distance that's between us Now may seem to be too far It will never seperate us Deep inside I know you are Never gone, never far In my heart is where you are Always close, everyday Every step along the way Even though for now we've gotta say goodbye I know you will be forever in my life (yeah) Never gone No no no I walk alone these empty streets There is not a second you're not here with me The love you gave, the grace you've shown Will always give me strength and be my cornerstone (Somehow) Somehow you found a way To see the best I have in me As long as time goes on I swear to you that you will be Never gone, never far In my heart is where you are Always close (always close) Everyday (everyday) Every step along the way Even though for now we've gotta say goodbye I know you will be forever in my life (in my life yeah) Never gone from me If there's one thing I believe (I believe) I will see you somewhere down the road again Never gone, never far In my heart is where you are Always close (always close) Everyday (everyday) Every step along the way Even though for now we've gotta say goodbye (yeah yeah) I know you will be forever in my life (in my life) Never gone, never far In my heart (in my heart is where) is where you are (you are) Always close, everyday Every step along the way Never gone, never far In my heart is where you are

ASHKAVAND

Saturday, September 01, 2007

سهراب کشان

سه روز تعطیلات نیمه شعبان فرصتی دست دادتا کتاب" رمان سهراب کشان"رابخوانم.
رمان بسیارزیبا ودلنشینی بود.فرازی از آن این است".این که پیر ما فردوسی می گوید:"یکی داستان است پرآب چشم"؛ این چشم پرآب،چشمه چشمان یک ملت است که هنوز می گرید،درسوگ عشق،در سوگ آرمان
.....
، سهراب هم جوان است هم عاشق. هم آرمان خواه
هم سرشارازمهرنسبت به رستم. آن وقت افراسیاب و کاووس و رستم هر سه ،دست یکی
می کنند و این جوان را می کشند . چرا ما ، هی کوچک شده ایم. مثل آب شده ایم. مثل برکه ای در بیابانی سوزان
دربرابر آفتاب تند تابستان از هر طرف جمع وجور و محدود شده ایم. هم جوان کشته ایم ، هم عشق، هم آرمان و هم عاطفه را
..............................