Tuesday, August 28, 2007

lyrices

I'm an engine driverOn a long run, on a long runWould I work beside herShe's a long one, such a long oneAnd if you don't love me let me goAnd if you don't love me let me goI'm a country linemanOn a high line, on a high lineSo will be my grandsonThere are powerlines in our bloodlinesAnd if you don't love me let me goAnd if you don't love me let me goAnd I am a writer, writer of fictionsI am the heart that you call homeAnd I've written pages upon pagesTrying to rid you from my bonesMy bonesMy bonesI'm a money lenderI have fortunes upon fortunesTake my hand for tenderI am tortured, ever torturedAnd if you don't love me let me goAnd if you don't love me let me goAnd I am a writer, writer of fictionsI am the heart that you call homeAnd I've written pages upon pagesTrying to rid you from my bonesI am a writer, I am all that you have homeHomeAnd I've written pages upon pagesTrying to rid you from my bonesMy bonesMy bones(And if you don't love me let me go)And if you don't love me let me go(And if you don't love me let me go)And if you don't love me let me go

میلاد امام زمان "عج"مبارکباد

میلاد مهدی موعود را به عاشقان آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می نماییم.

Sunday, August 26, 2007

حکایت-------زخمهای عشق----اشکاوند

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد . مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند.ا مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .ا پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن

JOKES

Girl: "Mum, teacher was asking me today if I have any brothers or sisters who will be coming to school."Mother: "That's nice of her to take such an interest. What did she say when you told her you are the only child?" Girl: "She just said, 'Thank goodness!'"
Teacher: "How come you do not comb your hair?

Student: "No comb, Sir."Teacher: "Use your dad's then." Student: "No hair, Sir."


Teacher: Correct the sentence, "A bull and a cow is grazing in the field"Student: A cow and a bull is grazing in the field Teacher: How?Student: Ladies first.

TEACHER: John, go to the map and find North America .John: Here it is!TEACHER: Correct. Now, class, who discovered America ? CLASS: John!

TEACHER: What do you call a person who keeps on talking when people are no longer interested?
John: A Teacher.

Wednesday, August 22, 2007

نیلوفر

my grand daughter"niloufar"

Sunday, August 19, 2007

حکایت--------کلوچه--------اشکاوند

یک شب در فرودگاه ، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود .زن برای اینکه یک جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت ، سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . زن غرق مطالعه بود ، که ناگاه متوجه مردی شد که در کنار او نشسته بود و بدون هیچ شرم و حیایی ، یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد .زن برای اینکه مشکل و ناراحتی ای پیش نیاید چیزی نگفت و اصلا به روی خود نیاورد و همچنان که به مطالعه ادامه میداد ، هر از چند گاهی ... کلوچه ای را هم برمیداشت و میخورد .زن به ساعتش نگاهی انداخت و متوجه شد که : " دزد " بی چشم و رو پاکت کلوچه اش را تقریبا خالی کرده است ... هرچه میگذشت زن خشمگین تر میشد . با خود اندیشید که اگر من آدم بخشنده و خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی تا بحال چشمش را کبود کرده بودم .با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمیداشت ، مرد نیز برمیداشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن ماند که چه کند ... که ناگهان متوجه شد آن مرد در حالیکه لبخندی بر چهره اش نقش بسته ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت ، آنرا نصف کرد و در حالیکه نصف کلوچه را بطرف زن دراز میکرد ، نصف دیگر را توی دهانش گذاشت و خورد .زن با عصبانیت نصف کلوچه را از دست مرد قاپید و پیش خود گفت : " اوه ، عجب آدم نفهمی !!! ... مردک خجالت نمیکشه ، دزدی که میکنه ... هیچ ... حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. "این زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد ، به همین دلیل ، وقتی پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید و وسایلش را جمع کرد و بدون آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .زن سوار هواپیما شد و در صندلی اش آرام گرفت . سپس دنبال کتابش گشت ، تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند .دستش را که توی کیفش برد ، متوجه شد که چیز دیگری در کیفش ، غیر از کتاب هم هست .آنرا بیرون آورد .آنچه که او در جلوی چشمانش دید ، پاکت کلوچه سربسته ای بود که یکی دو ساعت پیش خریده بود .

شاد باشيد

حکایت --کلوچه----اشکاوند---اشکاوند

یک شب در فرودگاه ، زنی منتظر پرواز بود و هنوز چندین ساعت به پروازش مانده بود .زن برای اینکه یک جوری این وقت را پر کند به کتابفروشی فرودگاه رفت و کتابی گرفت ، سپس پاکتی کلوچه خرید و در گوشه ای از فرودگاه نشست . زن غرف مطالعه بود ، که ناگاه متوجه مردی شد که در کنار او نشسته بود و بدون هیچ شرم و حیایی ، یکی دو تا از کلوچه های او را برداشت و شروع به خوردن کرد .زن برای اینکه مشکل و ناراحتی ای پیش نیاید چیزی نگفت و اصلا به روی خود نیاورد و همچنان که به مطالعه ادامه میداد ، هر از چند گاهی ... کلوچه ای را هم برمیداشت و میخورد .زن به ساعتش نگاهی انداخت و متوجه شد که : " دزد " بی چشم و رو پاکت کلوچه اش را تقریبا خالی کرده است ... هرچه میگذشت زن خشمگین تر میشد . با خود اندیشید که اگر من آدم بخشنده و خوبی نبودم ، بی هیچ شک و تردیدی تا بحال چشمش را کبود کرده بودم .با هر کلوچه ای که زن از توی پاکت برمیداشت ، مرد نیز برمیداشت .وقتی که فقط یک کلوچه در داخل پاکت مانده بود ، زن ماند که چه کند ... که ناگهان متوجه شد آن مرد در حالیکه لبخندی بر چهره اش نقش بسته ، آخرین کلوچه را از پاکت برداشت ، آنرا نصف کرد و در حالیکه نصف کلوچه را بطرف زن دراز میکرد ، نصف دیگر را توی دهانش گذاشت و خورد .زن با عصبانیت نصف کلوچه را از دست مرد قاپید و پیش خود گفت : " اوه ، عجب آدم نفهمی !!! ... مردک خجالت نمیکشه ، دزدی که میکنه ... هیچ ... حتی یک تشکر خشک و خالی هم نکرد. "این زن در طول عمرش به خاطر نداشت که این چنین آزرده خاطر شده باشد ، به همین دلیل ، وقتی پرواز او را اعلام کردند ، از ته دل نفس راحتی کشید و وسایلش را جمع کرد و بدون آنکه حتی نیم نگاهی به دزد نمک نشناس بیفکند ، راه خود را گرفت و رفت .زن سوار هواپیما شد و در صندلی اش آرام گرفت . سپس دنبال کتابش گشت ، تا چند صفحه باقیمانده را نیز به اتمام برساند .دستش را که توی کیفش برد ، متوجه شد که چیز دیگری در کیفش ، غیر از کتاب هم هست .آنرا بیرون آورد .آنچه که او در جلوی چشمانش دید ، پاکت کلوچه سربسته ای بود که یکی دو ساعت پیش خریده بود .

شاد باشيد

خانواده خوشبخت

نشانه خانواده خوشبخت

طبيعي‌ترين شكل خانواده ‌اين است كه هيچ عاملي جز مرگ نتواند پيوند زناشويي را بگسلد و ميان زن و شوهر جدايي بيفكند . كوشش مصلحان جامعه ، مخصوصاً پيامبران خدا ، اين بوده است كه نظام خانواده ، يك نظام مستحكم و پايدار باشد و هيچ عاملي نتواند اين كانون سعادت را متلاشي گرداند . به هرحال خانواده خوشبخت نشانه‌هايي دارد كه در اينجا به چند نمونه آن اشاره مي‌شود :1-در بين اعضاي خانواده جمله « به من چه يا به توچه » ردو بدل نمي‌شود ، چرا كه اعضا به گفتگو و مشورت منطقي اعتقاد دارند و احساس مسؤوليت مي‌كنند .2-افراد به يكديگر اعتماد دارند و از اين اعتماد سوء استفاده نمي‌كنند و اعتماد را يكي از پايدارترين ويژگي ازدواج موفق و خانواده موفق مي‌دانند .3- تاجايي كه امكان دارد با هم هستند و در مهماني‌ها يا كارهاي مربوط به خانواده تنها نمي‌روند . همدلي ، همكاري ، همفكري ،‌ هماهنگي را بقاي خانواده خوشبخت مي‌دانند.4- باهم اتحاد دارند و در مسايل مختلف ، با گفتگو و مشورت به تفاهم مي‌رسند و سعي مي‌كننداگرسوء تفاهم به وجودآمد ، آن را در درون خود بدون اين‌كه كسي بفهمد حل كنند .5-به سليقه‌ها و عقايد يكديگر آگاه بوده و به آن احترام گذاشته و عمل مي‌كنند .6-نسبت به هم شرم مسموم ندارند يعني خواسته‌هاي طبيعي خودشان را بدون نگراني يا خشونت ابراز مي‌كنند .7-به حريم يكديگر احترام گذاشته و از حدود مشخص شده خود فراتر نمي‌روند .8-نگران سلامت روحي و جسمي يكديگر بوده و از هم مراقبت مي‌كنند . اگرچنانچه مشكلي به وجود آيد سعي وافر در حل مشكل را دارند .9-در بيشتر اوقات لحظات خوشي را كه بايكديگر بوده‌اند مرور مي‌كنند ، دنبال خاطرات تلخ نيستند ، دوست دارند هميشه در خوشي ، شادي و نشاط زندگي كنند .10-براي فاميل‌ها و همسايه‌هاي خود اهميت قائل‌اند و پذيراي فاميل يكديگر هستند .11-از امور مالي يكديگرخبردارند و چيزي را از يكديگر پنهان نمي‌كنند ، صرفه‌جويي و پس‌انداز كردن جزء برنامه‌هاي اقتصادي خانواده‌هاي خوشبخت است . 12-براي رشد يكديگر تلاش كرده و زمينه پيشرفت خانواده را فراهم مي‌كنند .13-افراد به هم افقي نگاه مي‌كنند نه عمودي ، يعني هيچ كس خود را برتر از ديگري و در مقام قدرت نمي‌بيند . ديكتاتوري ، زور و قدرت طلبي حاكم نيست .14- همه اعضاء احساس برنده بودن ، موفق بودن ، اميدداشتن مي‌كنند و خودشان را در زندگي برنده مي‌دانند .15-دركنار هم احساس امنيت و آرامش مي‌كنند نه ترس و اضطراب يا تنش و درگيري . 16- علاقه ، عشق ، محبت ، صفا و يكدلي خود را هم در رفتار و هم در گفتار به يكديگر ابراز مي‌كنند .17-از يكديگر انتظار بيجا و توقع نامناسب ندارند .18-اگر مشكلي پيش بيايد به راه‌حل فكر مي‌كنند و به دنبال مقصر و گناهكار نمي‌گردند ، دست به علت‌يابي و ريشه‌يابي آن مشكل مي‌زنند و راه‌حل منطقي ارائه مي‌دهند .19-هريك از طرفين پيوسته به فكر خوشحال كردن و راضي نگه‌داشتن يكديگر هستند .20-زن و شوهر به خاطر همديگر زندگي مي‌كنند ، اول خود بعد ديگران ، زندگي آنها به خاطر بچه‌ها يا ترس از طلاق و حرف‌ مردم نيست .21-زن و مرد مي‌توانند هرروز به دنياي اختصاصي يكديگر نزديك‌تر شوند ، كار به مسايل خصوصي و زندگي ديگران ندارند .22-با درخواست‌هاي يكديگر برخوردهاي مثبت و منطقي دارند .23-زن و مرد در كنار يكديگر هستند نه رودر رو و رقيب يكديگر ، بلكه رفيق هم هستند و واكنش منفي از خود نشان نمي‌دهند .24-خانواده‌هاي خوشبخت تلاش دارند كه بچه‌هاي خوب و خوشبختي نيز به جامعه تحويل دهند .

Humans

In the decade of the 1970 s, the United Nations organized several important meeting on the human environment to study a very serious problem. We humans are destroying the world around us. We humans are destroying the world around us. We are using up all of our natural resources. We must learn to conserve them, or life will be very bad for our children and our grandchildren. There are several major parts to this problem.Population. Most problems of the environment come from population growth. In 1700 there were 625 million people in the world. In 1900 there were 1.6 billion, in 1950 2.5 billion and in 1980 4.4 billion . In the year 2000 there were 6.3 billion More people need more water , more food , more wood , and more petroleum.Distribution. Scientists say there is enough water in the world for everyone. But some countries have a lot of water and some have only a little. Some areas get all their rain during one season. The rest of the year is dry . There are huge forgets in the Amazon area of Brazil. In other parts of the world there is only desert.Petroleum. We are using the world's petroleum. We use it in our cars and to heat our buildings in winter. Farmers use petrochemicals to make the soil rich. They use them to kill insects that eat plants. These chemicals go into rivers and lakes and kill the fish there. Thousands of people also die from these chemicals every year. Chemicals also go in to the air and pollute it . Winds carry this polluted air to other countries and other continents.Poverty. Poor farmers use the same land over and over. The land needs a rest so it will be better next year. However the farmer must have food this year. Poor people cut down trees for firewood. In some areas when the trees are gone, the land becomes desert. However, people need wood to cook their food now. Poor people cannot save the environment for the future.We now have the information and the ability to solve these huge problems. However, it is not a problem for one country or one area of the world. It is a problem for all humans.The people and the nations of the world must work together to conserve the word's resources. No one controls the future. But we all help make it.

اشکاوند***********اشکاوند*************Ashkavand

خستگی

Saturday, August 04, 2007

If Only You Knew...

If only you knew,how my heart overflows with love for you.If only you could seethe way you fill my hopes and dreams.You're the owner of my heart,the ruler supreme.Even in the dark of night,I've only to think about youto feel your loving lightand from this world I driftfeeling as ifI'll never touch the ground again...If only you knew.
If only you could guesshow I hear your voice when others speak;for you hold the key to my happiness,and it's always you my soul seeks.If only you could feel,how your very presencehas the power to heal,all the wounds inside me.You've made me abandonthe pain of yesterday,and you've shown methat the past can no longerstand in the wayof what I hope to achieve...If only you knew.
If only you could realizethe way you've shown methat it's better to givethan to take,and whatever I do,I do for your sake.I'm willing to give you my alland expect nothing in return.But, oh how I yearnfor you...if only you knew.

ASHKAVAND---------------------------------------------------------------اشکاوند
Believe in 6 Things

There is a place in the HEARTwhere THOUGHTS become WISHESand WISHES become DREAMS.It's a place where anything is possibleif we only BELIEVE .There are 5 things to believe infor a happy, successful life:Believe in your FAITH ...Believe in your GOALS ...Believe in your FAMILY ...Believe in your FRIENDS ...And most importantly, Believe in YOURSELF!

If you believe in these 5 things

you can't go wrong

ASHKAVAND- اشکاوند--اشکاوند------اشکاوند*********

Wednesday, August 01, 2007

اثاث کشی به شهرک زاینده رود

در تاریخ 6/5/86 مصادف با 13/رجب /1428 روز میلاد با سعادت حضرت علی (ع)
از منازل سازمانی محل کارم نقل مکان نمودیم به منزل جدید خریداری شده
واقع در10 کیلومتری جنوب شرقی اصفهان" شهرک زاینده رود" در آنجا تمام
منازل تازه ساز هستند و منطقه خوش آب وهوایی است که در حاشیه زاینده رود
قرار دارد خدا را شکر که سر انجام طعم خانه داری را چشیدیم .

اشکاوند ASHKAVAND